متلک های سیگار

سلام محبوبه ام
چند روزیست بی حوصلگی عادتم شده است
بی تابی خانه نشین دل پر اضطرابم شده است
ثانیه ها ...
عجب غوغایی دارن همین ثانیها
خیلی بزرگ شده اند
چشم هایم گاه هوای گریه بر خود میدهد
اما چه سود باران هم دوری میکند
مادرم آمدنت را نظر داده بود
دل خوش به این نظری ها هم چه عالمی دارد
آمدنت آمدنت و باز آمدنت
چه حسرتی دارد همین آمدنت
کلمه ها در پیچا پیچ دهانم بی خودی گم میشوند
عجب رنگ تیره دارد غوغای درونم
کوتاه کوتاه از این و آنجا مینویسم
تا بدانی که چگونه هاچ و واج میان کلمه های درونم گم شده ام
سیگار جلوی دکه سر راهم هم دیگر متلک بارم میکند
او هم سرزنش با نیش خندی شیطانی
میگوید تسکینت که منم
هرز گاهی دست لرزانم
اما چه خوب ماه رمضان است
میگویم لعنت به تو ای سیگار
غافل از اینکه بخت غلط خود را باید بگویم
ببین میخواستم با هوای تو
هوای شعرم را دوباره زنده کنم
اما جه شد
چرا به این سادگی من باید از تو گلایه کنم
کاش میدانستی پدرم سر سجاده اش
دعای خوشبخت شدن تو را نجوا میکرد
قرارمان یادت رفت به این سادگی ...